سفارش تبلیغ
صبا ویژن


آن را که نزدیک واگذارد ، یارى دور را به دست آرد . [نهج البلاغه]
21- رفته بودیم سوریه.
برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبط
صوت کوچک هم برا خودمان، همان جا
توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفته
بودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و رادیومان از بالای پنجره افتاه
پایین
. گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز کار می
کند. گفت
« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.» ضبط صوت سوغاتی
را دادیم به پدرش
.

22- بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها
ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، به م
گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت «
سر صبحونه باید یه
فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت
رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا
. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم «
نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟
این جوری به ش تذکر می دیم.یه
جوری که ناراحت نشه.»گفتم « آخه تاحالا
ندیده م چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد
بزنی،
خنده م می
گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه،
گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده
ی خدا یک نامه از مهدی
نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش
.

23- به ش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی
بخر.» گفت « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم
یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، به
م بده.» همان موقع
داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی
که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت
« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم،
به نظرم کمی عصبانی شدهبود. گفتم
« مگه چی شده؟ » گفت « اون
خوداری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من که
نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو –
سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه


24- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی
خانه بگو بخندمان شروع می
شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه
ی پایین. یک روز همسایه
پایینی به م گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز
باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه
چی می گید، این قدر می خندید؟
»

25- از پنجر یک نگه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر
وقته. برین دم خونه ی خودتون» به ش گفتم « چی
کارشون داری؟ بچه ، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه
خودت بچه نداری ! معلوم
نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به
ساز یکیشون برقصم


26- کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم
. دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم . همه
ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد.
نکنه اسیر شه. نکنه شهید
شه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. به م گفت «
چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته ف
چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده . »
بدش گفت « واسه ی امام
حسین گریه کن. نه واسه ی من


27- توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روز محسن رضایی
آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمان ده تیپ .» مخالفت کردم
. حرف خودش را
تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم با
مخالفت کاری از پیش نمی رود،
التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا
.

28- توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا
بسیجی دیگر. از عرق روی
لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که
تمام شد همین که از
کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟» گفت « مهدی باکری ؛
جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره
بار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش
اخلاقش می آد دستت


29- ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم
بانه هوا تاریک تایک شده
بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک
است . توی شهر در هر
جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! »
مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی
و موضوع را به ش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و
بیاین . منتظرتونم


30- به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم
. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ،
رسیدیم گیلان
غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان
را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با
این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که
رسیدیم


31- والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی
راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و
ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر
دیدیم. درش باز بود
. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی
سیم حرف می
زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم
کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده
بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده
بود. تا آمدیم حرفی
بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟
»

32- منطقه ی پنجوین ، شب عملات و الفجر چهار ، توی
اطلاعات عملیات لشکر بودم
. همان موقع خبر آوردند حمید -برادر آقا مهدی – مجروح شده ، دارند
می برندش
عقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت « حمید رو برگردونید این جا. » خیلی نگذشته بود که
آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند
. آقا مهدی به ش گفت « اگه قراره بمیری،
همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیه
ی بسیجی ها. »

33- قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت
. تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز
. یک روپوش پزشکی
پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید و یواشکی از
بیمارستان زدیم بیرون . توی راه
سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز
جای تیر خوب نشده. به ش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.» گفت« راهت رو
برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم


34- وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو
بایستم. قبول نمی کردم. من
یک بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی
توانستم قبول کنم
. بهانه می آوردم. اما تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود.
چند بار شد
که با حرف هایش گریه م انداخت. می گفت « شما جای پدر و عموی ماهایید شا باید جلو وایستید. » بعضی وقت
ها خودش را از من قایم می کرد، نماز که تمام
می شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند
که « آقا مهدی هم
بودها
! »

35- آقا مهدی که دیدمان ، گفت« برادر!برگردین عقب . این جا امنیت
نداه.» رفیقم به ش گفت « بیا این جا ببیینم ! تو کی هستی که به
ما می گی برگردین عقب؟ اصلا
می دونی کی ما رو فرستاه این جا که حالا تو به
مون می گی برگردین؟» آقا مهدی گفت« کی ؟» رفیقم
گفت« مارو آقا طیب فرستاد
. اگه هم قرار باشه برگردیم عقب، خودش باید به مون بگه .
من که عقب برو
نیستم.» به ش گفتم« بابا این آقا مهدی بود ها . چرا این جوری حرف
زدی؟ گفت
« آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم « مهدی باکری. فرمان ده لشکر.» چشم
هایش گرد
شد. گفت « بگو به حضرت عباس

36- بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی
سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط  یک دفعه می
دیدم نفر بغل دستیمان افتاد
روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی
سیم ها روشن باشد، اما ارتباط  نداشته باشیم.
خیلی از بچه ها شهید شده
بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم
. به یکی از بچه ها
گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون
بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.»
همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه
حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی
بود. روی
شبکه
صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر
.

37- رفته بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا
صبح هم نیامد. پیدایش که
شد، تمام سر صورت و هیکلش خاکی بود، حتا توی دهانش
. این قدر خاک توی
دهانش بود که نمی توانست حرف بزند
.

38- عملیات فبح المبین با ارتشی ها ادغام شده بودیم تا صبح
توی کوه و کمر راه می رفتیم. صبح فهمیدیم
گم شده ایم. هرکسی چیزی می گفت و راهی نشان می داد.
همان موقع یکی را
دیدیم که از کوه پایین می آید.ایست دادیم گوش نکرد. خواستیم بزنیمش، به ترکی گفت « نزنید. » پایین که
آمد شناختیمش. به ش گفتیم « گم شده ایم
گفت « دنبالم بیایین.» از وسط یک
میدان مین و چند تا مانع دیگر ردمان کرد؛
سالم سالم.

39- هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین
الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می
کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از
زیرش در می رفتند. این به
آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از
نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی
برای بچه ها می آوردند . نان و ماست
.

40- لباس نو تنش نمی کرد . همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس
هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز واتو
کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد.
یک پارچه سفید هم داشت
می انداخت گردنش . یک بار پرسیدم « این واسه ی چیه ؟» گفت « نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا صادقی 87/4/26:: 2:9 صبح     |     () نظر

1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده
بودم. تقسیممان که کردند، افتادم
خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ،
بد جوری مریض شدم
. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می
رد و ازم
مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری

2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به م گفت « زندگی ای که من
می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای
همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می
خورد
. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه
بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو
تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا
می گرفتیم، دو نفری می
خوردیم .خیل وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت
هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم
داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو
و فرش و پوستین می
انداختیم زمین
.

3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند «
ملاقاتی داری.» مهدی بود. به م گفت « باید از این جا
دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من
را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی
نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل
مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود
. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان
کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو
تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز
بعد شنیدم مشروب فروشی
های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست
.

4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید
را فرستاد
برویم یک
ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه
نیست.» گزارش که  می
دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن
شود نترسیده
.

5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم . مصاحبه ای بود
با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را
انداخته بود پایین و آرام آرام
حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور
شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و
تلویزیون را خاموش کردم . چند
وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد
.

6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته
بود جلوی ما حرف های معمولی می زد
. مادرم هم بود. زن داداشم هم . همه
بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که
برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد
بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم
باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما رفتیم؛همگی . توی
راه
رو به م
فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر
کوچه ایستاده بود. به من گفت
«آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد
ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام
فکر می کردم . شهردار
ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم
.

7- خواهرش به ش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه
ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته
بود « اون کچله رو هم بالاخره
یکی باید بگیره دیگه


8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم
مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه
. این هم که چه جور اسلحه ای باشد،
برایمفرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به
مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما
بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه
طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس به ش نگفته بود. نظر
خودش را گفته بود. قبلا
به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد


9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را
بینند. وقتی آمد ، گفتم
« اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم
زده، داره می آد
مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی
بود
.

10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم
کنار هم به م گفت
« ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»
گفتم « مثلا چی
؟» گفت « کمک کنیم به
جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم
منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن
گرفتم
.

11- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا
حساس بود؛ اگر خراب می
شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده
بودم. شب اولیکه تنها
شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن
. می تونی شام
درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی
دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش
حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب
نبوده وا رفته


12- شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش
بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا ، طوری که خودشان نفهمند
.

13- حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع
نامادری داشتند . مثل
مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. به م گفت « همین جا بشین من
می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت
لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر
های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به
دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده
باشم


14- شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد
تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا
این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه
آخرش چیزی اضافه اومد
بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب
کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی
پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از
کسانی که شناسایی کرده بود
و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون


15- باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون»
گفتم « توی این هوا
کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای
بدونی ؟
پاشو تو
هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های
فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و
گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه
ها. در خانه را که زد،
پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار
. می گفت « آخه این
چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ،
ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی به ش
گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره
. شما یه بیل به ما بده، درستش می
کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام
! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا
نزدیکی های اذان صبح
توی کوچه ، راه آب می کندیم.

16- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد.
فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه
. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو
گل بزنین واسه ی عروس


17- عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز
را داده دست نیروهای
اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده
بود
. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت،
خیلی ها مخالفت می کردند
.

18- توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز
شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش
می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان
محاصره بود. روزی سه تا
گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به
هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک
بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب
دارم. گلوله بده .» آقا
مهدی به گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه


19- فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا
بیمارستان. » باید
عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد.
توی
راه روهای
بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش
کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می
برد بالا . یک پیرمرد را
.

20- بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و
برایش حدیث میگفت
. وقتی فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت
« اگه این
دفعه ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به
هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم
.! »


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا صادقی 87/4/26:: 2:5 صبح     |     () نظر

(( وصیتنامه سردار سرلشکر پاسدار شهید
مهندس مهدی باکری
))

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یا الله یا محمد  یا علی  یا فاطمه  یا حسن  یا حسین

 یا علی یا محمد یا جعفر ، یا موسی ، یا علی یا محمد

 

 یا علی یا حسن یا مهدی (عج)

 

 و تو ای ولی مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان

          خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت و
سراپا تقصیر و نافرمانیم ، گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این
است که نیامرزیده از دنیا بروم می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم . یا
رب العفو . خدایا نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی ای وای که سیه روی خواهم بود .
خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی هیهات نفهمیدم . خون باید میشدی و در رگهایم
جریان می یافتی ، ... و سلولهایم یا رب یا رب می گفت . یا ابا عبدالله شفاعت ، آه
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ولی چه کنم تهیدستم، خدایا
قبولم کن ، سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از عصر حاضر ، عصر ظلم و ستم ، عصر کفر
و الحاد ، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعیش، عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا
باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم خطر وسوسه درونی و دنیا فریبی را
شناخته و حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست، ای عاشقان ابا
عبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت ، و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود
و ضربان قلب تندتر بزند . بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه
قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم
.

 

          وصیت به مادر و خواهر و برادرانم و اهل فامیل ، بدانید اسلام
تنها راه نجات و سعادت ماست ، همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید ،
پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید ، اهمیت زیادی به دعاها و مجالس یاد
اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است
.

 

          همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید ، و رسالت آنها را در رسالت
خود بدانیم و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق
شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام به بار آیند . از همه کسانی
که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا
با گناهان بسیار بیامرزد
.

 

خدایا مرا پاکیزه بپذیر .

مهدی باکری


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا صادقی 87/4/26:: 2:2 صبح     |     () نظر

درباره

علیرضا صادقی
بسم الله الرحمن الرحیم وبلاگ راهیان وصال متعلق به هیچ گروه،هیئت و ....نیست و فقط و فقط برای ترویج فرهنگ مهدویت،شهدا و همه کسانی که در این راه تلاش میکنند راه اندازی شده ما امید داریم که مردم ما قابلیت درک این ارزشها را دارند و نیک اندیشی ما این است که به این مردم اعتماد کامل داریم زیرا این مملکت هر چه دارد از این مردم پاک و ساده و بی ریای ایرانی دارد و هدفشان حفظ غیرت ایرانی و زندخ نگه داشتن یاد و خاطرات شهداست و ما هم برای ارج نهادن به حقوق این یاران همیشه در صحنه تمام تلاش خود را میکنیم . . . با تشکر . . علیرضا (مدیر سایت) . . . یا علی
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ